کد مطلب:162509 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

نیر تبریزی
میرزا محمد تقی بن ملا محمد مامقانی متخلص به نیر و مشهور به حجةالاسلام، از علما و دانشمندان اوایل قرن چهاردهم آذربایجان است. او به سال 1247 ه.ق. در تبریز متولد شد و در 22 سالگی برای تكمیل تحصیلات خود به نجف رفت. در آنجا از محاضر استادان و مشایخ آن سامان استفاضه كرده و سپس به تبریز بازگشت. نیر در رمضان سال 1312 ه.ق. درگذشت و او را در وادی السلام نجف دفن كردند. تألیفات بسیاری از او بر جای مانده است. [1]



شهید عشق كه تنگ است پوست بر بدنش

تو خصم بین كه به یغما زره برد ز تنش



دگر بشیر به كنعان چه ارمغان آرد؟

ز یوسفی كه قبا كرده گرگ، پیرهنش



چراغ دوده ی طاها فلك به یثرب كشت

ز قصر شام برآورد دود انجمنش



زمانه گلشن زهرا چنان به غارت داد

كه بار قافله شد، ارغوان و یاسمنش



ای خفته خوش به بستر خون، دیده باز كن

احوال ما بپرس و سپس خواب ناز كن



ای وارث سریر امامت، به پای خیز

بر كشتگان بی كفن خود نماز كن



طفلان خود به ورطه ی بحر بلا نگر

دستی به دستگیری ایشان دراز كن



برخیز، صبح شام شد، ای میر كاروان

ما را سوار بر شتر بی جهاز كن



یا دست ما بگیر و ازین دشت پر هراس

بار دگر روانه به سوی حجاز كن



اگر صبح قیامت را شبی هست آن شب است امشب

طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب






فلك، از دور ناهنجار خود لختی عنان دركش

شكایتهای گوناگون مرا با كوكب است امشب



برادر جان، یكی سر بركن از خواب و تماشا كن

كه زینب بی تو، چون در ذكر یارب یارب است امشب



سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم

مرا با هر دو اندر دل، هزاران مطلب است امشب



بگو با ساربان امشب نبندد محمل لیلا

ز زلف و عارض اكبر، قمر در عقرب است امشب



صبا از من به زهرا گو، بیا شام غریبان بین

كه گریان دیده ی دشمن به حال زینب است امشب



ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور

بی تو عالم همه ماتمكده تا نفخه ی صور



ز تماشای تجلای تو، مدهوش كلیم

ای سرت سر «انا الله» [2] و سنان نخله ی طور



دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون

كه پس از قتل تو منسوخ شد آیین سرور



پای در سلسله سجاد و به سر تاج، یزید

خاك عالم به سر افسر و دیهیم و قصور



دیر ترسا و سر سبط رسول مدنی

آه اگر طعنه به قران زند، انجیل و زبور



تا جهان باشد و بوده ست كه داده ست نشان

میزبان خفته به كاخ اندر و مهمان به تنور؟



سر بی تن كه شنیدست به لب آیه كهف؟

یا كه دیده ست به مشكوة تنور، آیه ی نور؟



جان فدای تو كه از حالت جانباری تو

در صف ماریه از یاد بشد شور نشور



قدسیان سر به گریبان به حجاب ملكوت

حوریاین دست به گیسوی پریشان ز قصور



گوش خضرا همه پر غلغله ی دیو و پری

سطح غبرا، همه پر ولوله ی وحش و طیور






غرق دریای تحیر ز لب خشك تو نوح

دست حسرت به دل، از صبر تو ایوب صبور



كوفیان، دست به تارج حرم كرده دراز

آهوان حرم از واهمه در شیون و شور



انبیا محو تماشا و ملایك مبهوت

شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور



داد آسمان به باد ستم خانمان من

تا از كدام بادیه پرسی نشان من



گردون به انتقام قتیلان روز بدر

نگذاشت یك ستاره به هفت آسمان من



بیخود درین چمن نكشم ناله های زار

آن طایرم كه سوخت فلك آشیان من



آن سرو قامتی كه تو دیدی ز غم خمید

دیدی كه چون كشید غم آخر كمان من



رفت آن كه بود بر سر من سایه ی همای

شد دست خاك بیز، كنون سایبان من



گفتم ز صد یكی به تو از حال كوفه،باش

كز بارگاه شام برآید فغان من



عنقای قاف را هوس آشیانه بود

غوفای نینوا همه در ره بهانه بود



جایی كه خورده می، آنجا نهاد سر

دردی كشی كه مست شراب شبانه بود



در یك طبق به جلوه ی جانان نثار كرد

هر در شاهوار كش اندر خزانه بود



نامد بجز نوای حسینی به پرده راست

روی كه در حریم الست این ترانه بود



كوری نظاره كن كه شكستند كوفیان

آیینه ای كه مظهر حسن یگانه بود



گلگون سوار وادی خونخوار كربلا

بی سر فتاده در صف پیكار كربلا



فریاد بانوان سراپرده ی عفاف

آید هنوز از در و دیوار كربلا



بر چرخ می رود ز فراز سنان هنوز

صوت تلاوت سر سردار كربلا



سیارگان دشت بلا، بسته بار شام

در خواب رفته قافله سالار كربلا



شد یوسف عزیز به زندان غم اسیر

درهم شكست، رونق بازار كربلا



بس گل كه برد بهر خسی تحفه سوی شام

گلچین روزگار ز گلزار كربلا






چون سر زد از سرادق جلباب نیلگون

صبح قیامتی نتوان گفتنش كه چون



صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه

روزی ولی چو روز دل افسردگان زبون



ترك فلك ز جیش شب از بس برید سر

لبریز شد ز خون شفق، طشت آبگون



آسیمه سر نمود رخ از پرده ی شفق

خور، چون سر بریده ی یحیی ز طشت خون



لیلای شب دریده گریبان، گشاده مو

بگرفت راه بادیه، زین خرگه نگون



افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق

چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون



این خرگه عزای تو، این طارم كبود

لبریز خون ز داغ تو پیمانه ی وجود



وی هر ستاره قطره ی خونی كه علویان

در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود



گریه ست برتو هر چه نوازنده را نواست

ناله ست بی تو، هر چه سراینده را سرود



تنها نه خاكیان به عزای تو اشك ریز

ماتمسراست بهر تو از غیب تا شهود



از خون كشتگان تو صحرای ماریه

باغی و سنبلش همه گیسوی مشك سود



كی بر سنان تلاوت قرآن كند سری

بیدار ملك كهف تویی، دیگران رقود



نشكفت اگر برند تو را سجده، سروران

ای داده سر به طاعت معبود، در سجود



ای در غم تو ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و وحش به هامون گریسته



وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته



از تابش سرت به سنان، چشم آفتاب

اشك شفق به دامن گردون گریسته



در آسمان ز دود خیام عفاف تو

چشم مسیح، اشك جگر گون گریسته



با درد اشتیاق تو در وادی جنون

لیلی بهانه كرده و مجنون گریسته



تنها نه چشم دوست به حال تو اشكبار

خنجر به دست قاتل تو، خون گریسته



آدم پی عزای تو از روضه ی بهشت

خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته






گر از ازل تو را سر این داستان نبود

اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود



در وصف حر:



نفس بگرفتش عنان كه پای دار

باره واپس ران، مترس از ننگ و عار



عقل گفتش رو كه عار از نار به

جور یار از صحبت اغیار به



نفس گفت از عمر برخوردار باش

عقل گفتا: عمر شد، بیدار باش



نفس گفتا نقد بر نسیه مده

عقل گفت این نسیه از آن نقد به



وین كشاكشهای نفس و عقل پیر

نفس شد مغلوب و عقل پیر چیر



عاشقانه راند باره سوی شاه

باتضرع گفت ای باب اله



تابیم، بگشا به رویم باب را

دوست می دارد خدا تواب را



وحشی ام، آودره ام رو بر رسول

ای محمد، توبه ی من كن قبول



دید چون مولا تضرع كردنش

كرد طوق بندگی در گردنش



گفت بازآ كه در توبه ست باز

هین بگیر از عفو ما خط جواز



گر دو صد جرم عظیم آورده ای

غم مخور، رو به كریم آورده ای



در وصف حضرت عباس:



شد به سوی آب تازان با شتاب

زد سمند بار پیما را در آب



بی محابا جرعه ای در كف گرفت

چون به خویش آمد دمی، گفت ای شگفت



تشنه لب در خیمه سبط مصطفی

آب نوشم من؟ زهی شرط وفا



عاشقان از جرم محنت سرخوشند

آب كسی نوشند؟ مرغ آتشند



دور دار آب، دامن از كفم

تا نسوزد ماهیانت از تفم



دور دار ای آب، لب را از لبم

ترسمت دریا بسوزد از تبم






زاده ی شیر خدا، با مشك آب

خشك آب از آب بیرون زد ركاب



حیدرانه آن سلیل ذوالفقار

خویش را زد یك تنه بر صد هزار



ناگهان كافر نهادی از كمین

كرد با تیغش جدا، دست از یمین



گفت هان ای دست، رفتی شاد رو

خوش برستی از گرو، آزاد رو



ساقی اریار است و می این می كه هست

دست چبود؟ باید از سر شست دست



لیك از یك دست، برناید صدا

باش كآید دست دیگر از قفا



لا ابالی نیست دست افشانی ام

جعفر طیار را من ثانی ام



دست دادم تا شوم همدست او

پر برافشانیم در بستان هو



از ازل من طایر آن گلشنم

دست گو بردار دست از دامنم



چند باید بود بند پای من

تیر باید شهپر عنقای من



از كمین ناگه سیه دستی به تیغ

برفكندش دست دیگر بی دریغ



چون دو دست افتاده دید آن محتشم

گفت: دستارو كه من بی تو خوشم



اندر آن كویی كه آن محبوب روست

عاشق بی دست و پا دارند دوست



عاشقی باید ز من آموختن

شد علم پروانه، از پر سوختن



بد چو شور عشق، سر تا پای من

شد قیامت راست بر بالای من



شد پرافشان، جعفر طیار وار

درگذشت و رفت سوی یار، یار



شد هماغوش شه بدر و حنین

ماند ازو دستی و دامان حسین



در وصف حضرت علی اصغر علیه السلام:



شد چو خرگاه امامت چون صدف

خالی از درهای دریای شرف



شاه دین را گوهری بهر نثار

جز دری غلتان نماند اندر كنار



شیرخواره، شیرغاب پردلی

نعت او عبدالله و نامش علی






در طفولیت، مسیح عهد عشق

«انی عبدالله» [3] گو، در مهد عشق



بهر تلقین شهادت، تشنه كام

از دم روح القدس، در بطن مام



داده یادش، مام عصمت جای شیر

در ازل خون خوردن از پستان تیر



با زبان حال، آن طفل صغیر

گفت با شه، كای امیر شیرگیر



جمله را دادی شراب از جام عشق

جز مراكم تر نشد زان كام عشق



گرچه وقت جان فشانی دیر شد

«مهلتی بایست تا خون شسیر شد»



تشنه ام، آبم ز جوی تیر ده

كم شكیبم، خون به جای شیر ده



برد آن مه را به سوی رزمگاه

كرد رو بر شامیان رو سیاه



گفت كای كافر دلان بدسگال

كه به رویم بسته اید آب زلال



آب ناپیدا و كودك ناصبور

شیر از پستان مادر گشته دور



در كمان بنهاد تیری حرمله

اوفتاد اندر ملایك غلغله



جست چون تیر از كمان شوم او

پر زنان بنشست بر حلقوم او



غنچه ی لب بر تلكم باز كرد

در كنار باب، خواب ناز كرد



وه چه گویم من كه آن طفل شهید

اندر آن آیینه روشن چه دید



آن گشودن لب به لبخند از چه بود

وان نثار شكر و قند از چه بود



رمز «كنت كنز» [4] بودن سر به سر

زیر آن لبخند شیرین، مستتر



رمزهای نامه ی عهد الست

كه شهید عشق با محبوب بست



پس ندا آمد بدو كای شهریار

این رضیع خویش را بر ما گذار



تا دهیمش شیر از پستان حور

خوش بخوا بانیمش اندر مهد نور




در وصف حضرت علی اكبر علیه السلام



اكبر آن آیینه رخسار جد

هیجده ساله جوان سرو قد



برده در حسن از مه كنعان گرو

قصه ی هابیل و یحیی كرده نو



با ادب بوسید پای شاه را

روشنایی بخش مهر و ماه را



كای زمام امر «كن» [5] در دست تو

هستی عالم طفیل هست تو



بی تو ما را زندگی بی حاصل است

كه حیات كشور تن با دل است



دارم اندر سر هوای وصل دوست

كه سراپای وجودم یاد اوست



گفت: بشتاب ای ذبیح كوی عشق

تا خوری آب حیات از جوی عشق



ای سوم قربانی از آل خلیل

از نژاد مصطفی اول قتل



شاهزاده سوی خیمه شد روان

گفت نالان كای بلاكش بانوان



هین فراز آیید و بدوردم كنید

سوی قربانگه روان زودم كنید



مادرا برخیز و زلفم شانه كن

خود به دور شمع من پروانه كن



دست حسرت طوق كن بر گردنم

كه دگر زین پس نخواهی دیدنم



كاین وداع یوسف و راحیل نیست

هاجر و بدرود اسماعیل نیست



برد یوسف سوی خود راحیل را

دید هاجر زنده اسماعیل را



من برای دادن جان می روم

سوی مهمانگاه جانان می روم



سر نهادش بر سر زانوی ناز

گفت كای بالیده سرو سرفراز



ای به طرف دیده خالی جای تو

خیز تا بینم قد و بالای تو



ای نگارین آهوی مشكین من

با تو روشن چشم عالم بین من



این بیابان جای خواب ناز نیست

ایمن از صیاد تیرانداز نیست






گفتمت باشی مرا تو دستگیر

ای تو یوسف، من تو را یعقوب پیر



جبرئیل آمد شتابان بر زمین

از فراز عرش رب العالمین



گفت كای فرمانده ملك وجود

پیشت آوردستم از یزدان درود



گر نبودی بود تو، عالم نبود

امتزاج طینت آدم نبود



ما نكردیم این شهادت بر تو حتم

ای جلال كبریایی بر تو ختم



گر كشی جان جهان، نك زان توست

گوش عزرائیل بر فرمان توست



داد پاسخ شاه با روح الامین

كای امین وحی رب العالمین



عاشق جانانه را با جان چه كار؟

درد كز یار است، با درمان چه كار؟



جبرئیلا، این كه بینی نی منم

اوست یكسر، من همین پیراهنم



گر من از هر دو جهان بیگانه ام

گنج پنهانی ست در ویرانه ام



گفت، چشم دخترانت در ره است

گفت: عشق از دیدن غیر، اكمه است



گفت: ترسم زینبت گردد اسیر

گفت: سوی اوست از هر سو مصیر



گفت: بهرت آب حیوان آورم

گفت: من از تشنگی آن سوترم



جبرئیلا، من ز جو بگذشته ام

آب حیوان را در آن سو هشته ام



گفت: آوردستم از غیبت، سپاه

تا كنند این قوم كافر را تباه



گفت: مهلا، خود ز من دارد مدد

جبرئیلا،آن سپاه بی عدد



آن كه با تدبیر او گردد فلك

كی بود محتاج امداد ملك



گر فشانم دست، ریزم ز آستین

صد هزاران جبرئیل راستین



هستی ایشان همه از هست ماست

رشته ی تدبیرشان در دست ماست



جبرئیلا، چشم دیگر بایدت

تا كه حال عاشقان بنمایدت



جبرئیلا، من خود از كف هشته ام

دست جانان است تار رشته ام



هشته طوق عشق خود بر گردنم

می برد آنجا كه خواهد بردنم






این حدیث محنت ایوب نیست

داستان یوسف و یعقوب نیست



صبر ایوب از كجا و این بلا

این حسین است و حدیث كربلا



دوركش زین ورطه رخت، ای محتشم

تا نسوزد شهپرت را آتشم



هین سپاهت دور دار از راه من

كه جهانسوز است برق آه من



آمد از هاتف به گوش او ندا

از حجاب بارگاه كبریا



كای حسین، ای نوح طوفان بلا

این همان عهد است و اینجا كربلا



تو بدین سان گر كنی جنگ آوری

پس كه خواهد شد بلا را مشتری؟



هین فرود آ، ای شه پیمان درست

كه بساط كبریایی زان توست



ای حریم وصل ما، مأوای تو

اندر آ، خالی ست اینجا جای تو



چون پیام دوست از هاتف شنید

دست از پیكار دشمن بر كشید



گفت حاشا من نی ام در عهد، سست

این كشاكشها همه از بهر توست



آشنای تو ز خود بیگانه است

خود تویی تو، گر كسی در خانه است



عشق را با من حدیث اختیار

«مسأله ی دور است اما دوریار»



عشق را نه قید نام است و نه ننگ

جمله بهر توست، چه صلح و چه جنگ



صورت آیینه، عكسی بیش نیست

جنبش و آرام آواز خویش نیست



این كشاكش نیستم از نقض عهد

قاتل خود را همی جویم به جهد



ورنه من بر مرگ از آن تشنه ترم

هین ببار ای تیر باران بر سرم





[1] خلاصه از لغتنامه دهخدا

[2] طه / 14.

[3] مريم /30.

[4] حديث: كنت كنزا مخفيا فأحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف.

[5] يس /82.